مرکّب از: بی + غدر، بی مکر. بی حیله. بی نیرنگ. دور از غدر و حیله: صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر. سوزنی. رجوع به غدر شود
مُرَکَّب اَز: بی + غدر، بی مکر. بی حیله. بی نیرنگ. دور از غدر و حیله: صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر. سوزنی. رجوع به غدر شود
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
مرکّب از: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.
مُرَکَّب اَز: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.